در راه تو مردانند از خويش نهان مانده

شاعر : عطار

بي جسم و جهت گشته بي نام و نشان ماندهدر راه تو مردانند از خويش نهان مانده
محبوب ازل بوده محجوب جهان ماندهدر قبه‌ي متواري لايعرفهم غيري
در زير سوادالوجه از خلق نهان ماندهدر کسوت کادالفقر از کفر زده خيمه
نه بوده و نه نابوده ني مانده عيان ماندهقومي نه نکو نه بد نه با خود و نه بيخود
در کون و مکان با تو بي کون و مکان ماندهدر عالم ما و من ني ما شده و ني من
هم جان همه و هم تن ني اين و نه آن ماندهجانشان به حقيقت کل تنشان به شريعت هم
صد دايره عرش آسا در نقطه‌ي جان ماندهچون دايره سرگردان چون نقطه قدم محکم
در بحر يقين غرقه در تيه گمان ماندهچون عين بقا ديده از خويش فنا گشته
اما همه از گنگي بي کام و زبان ماندهفارش از سر هر مويي صد گونه سخن گفته
وآنگه ز سبک روحي در بار گران ماندهجمله ز گران عقلي در سير سبک بوده
از خوف شده مويي در خط امان ماندهصد عالم بي پايان از خوف و رجا بيرون
مرکب شده ناپيدا در دست عنان ماندهبشکسته دليران را از چست سواري پشت
وز ناخوشي عالم وقوف دو نان ماندهبفروخته از همت دو کون به يک نان خوش
ايشان همه هم با تو از فقر چنان ماندهآن کس که نزاد است او از مادر خود هرگز
جانش به لب افتاده دل در خفقان ماندهتا راه چنين قومي عطار بيان کرده